خلاصه داستان :


نگاه خیره اش بر روی سطج آبی دریا ثابت مانده بود، فکرش آن جا نبود. نسیم خنکی موج های

آرام را تا ساحل می کشاند و کف های سفید را بر روی شن و ماسه های ساحل می پاشید

- نیاز... حواست کجاست؟ منو نگاه! یه کیفی داره که نگو، تو هم پاچه های شلوارتو بزن بالا

بیا تو آب، خستگیت در می ره.

- مگه منم مثل تو عقلم عیب برداشته؟ بیا بیرون، تو این هوا سرما می خوری
- ای بی ذوق، منو بگو که از بین بچه های کلاس تو رو دعوت کردم. دختر تو کی می خوای

جوونی کنی...؟ این جا که دیگه کسی نیست که بخوای واسش کلاس بذاری، یه کم از

اون قالب خانومی بیا بیرون، ببین چه لذتی داره.

نیاز جوابش را با پوزخند داد:
- هر چه می خواهد دل تنگت بگو! ولی لطفا بیا بیرون چون اگه سرما بخوری پس فردا که

امتحان داریم حسابی به ریشت می خندم... تازه مگه نگفتی می خوای باهام صحبت کنی،

خوب بیا بیرون بگو دیگه، زیاد وقت ندارم. باید زود برگردم سازمو بردارم، برم تمرین.

فرنوش با بی میلی به سویش آمد. در همان حال شن، ماسه ها را از پاهایش پاک می کرد
- شانس منو می بینی...؟ تو همیشه واسه همه مادری، واسه من زن بابا، حالا یه بار

خواستم واست یه کم درد دل کنم ها.

خواب و بیدار | مهناز صیدی قالب کتاب : PDF و JAR

یک بار دیگر با احساس | فریده رهنما پسورد : www.98ia.com


دانلود کتاب برای کامپیوتر 


دانلود کتاب برای موبایل